از میرداماد با عشق

به گزارش وبلاگ مزدا 93، یک قرن پیش بود که طبیبی آمریکایی از آزمایشگاهش بیرون آمد و گفت که پی برده آدم ها هنگام مرگ، 21 گرم وزن کم می نمایند.

از میرداماد با عشق

این باور با این که مردود شمرده شد اما با این حال عموم مردم آن را باور کردند. اگر حرف این آقای پزشک را بپذیریم، باید بگوییم آن 21 گرم در واقع، وزن روح آدمی است که از کالبد این جهانی اش پرواز می نماید. امروز، بیست و یکمین سالروز تأسیس روزنامه جام جم است. نه! اشتباه نکنید... نگویید این چه مقدمه سیاهی است برای برگزاری یک جشن تولد! از سوی مثبت ماجرا به آن نگاه کنید.

جام جم، روح لطیف و خواستنی همه ما اهالی پلاک شماره 129 بلوار میرداماد است که حالا به چگالی معروف خود رسیده است؛ به 21. روح عمومی جمعی عاشق که هرروز خودشان را به دفتر موسسه می رسانند، زیر ابرهای رفاقت می نشینند و جلا می یابند. نتیجه پیش روی شماست. نه امروز و نه دیروز بلکه نزدیک 6000 روز... 21 سال. بینی و بین ا... و رفاقتی اش را هم اگر بخواهیم حساب کنیم، 21 سال برای رفاقت عمر چشمگیری است؛ رفاقتی که بین ما و شما در جریان بوده، حالا حسابی رگ و ریشه گرفته و عمیق شده است. امروز برخی دوستان ما در تحریریه، همکاران عزیزمان در بخش فنی و نیز یاران ما در قسمت اداری، این 21 سال را با خودشان مرور نموده اند و نتیجه این مرور را با ما و شما در میان گذاشته اند. مبارک ها باشد.

پیر تو شدم...

طاهره آشیانی / دبیر صفحه آخر

سال 79 در همان روزهای اولی که روزنامه جام جم به دنیا آمد و روی خط انتشار نهاده شد، دعوت شدم برای نوشتن نقد برنامه های تلویزیون و فیلم های سینمایی. 21 سال قبل نقد هایم در ستونی به نام زاویه دید در صفحه سه چاپ می شد. همین چند روز قبل دیدم نقدی که درباره سریال داستان های یک شهر نوشته بودم -قسمتی که به ایدز پرداخته بود- تیترش آمده بود در یکی از باکس های صفحه اول. لذت می برم وقتی می بینم از همان اول کار با دلم برای روزنامه جام جم نوشته ام و البته همچنان می نویسم. من عجیب روزنامه جام جم را دوست دارم. این روزنامه از همان اول حس خوبی به من می داد. آنچه در ذهن داشتم را می نوشتم. اغلب بدون سانسور، اما اگر منتشر می شد و بگردد.

شاید به این دلیل که حوزه نوشتنم، همواره فرهنگی و سبک زندگی بوده و من تاجایی که یاد گرفته ام، این دو موضوع را با نگرش های سیاسی قاطی ننموده ام. هر چند تا توانسته ام از سیاست که هزار جای اما و اگر و ملاحظه دارد، دوری نموده ام، چرا که طبق یک تفکر سنتی، سیاست را بی پدر و مادرتر از این حرف ها می دانم که خود را درگیرش کنم. این را به تجربه در مقطعی درک نموده ام و شاید برای همین است که کمتر دور و برش می روم.

خلاصه داشتم از روزهای اول انتشار روزنامه جام جم می گفتم و این که دوستش داشتم و دارم. حتی در مقطعی که کار کردن در روزنامه سخت شده بود و به رفتن فکر می کردم اما باز هم دلم نیامد و ماندم، به این امید که خاتمه شب سیه سفید است... و همین طور هم شد.

حالا در 21 سالگی روزنامه جام جم، من یکی از قدیمی ها هستم. برخی دوستان و همکاران به شوخی یا جدی می گویند: آشیانی دست از سر این روزنامه بردار و برو ... برخی می گویند: چرا بازنشسته نمی شوی... بس است. برو و جایت را بده به جوان ها. البته به نظرم فقط در ایران است که به یک روزنامه نگار قدیمی می گویند برو و بازنشسته شو. (یکی از استیکرهای خنده را در ذهن تان تصور کنید). برخی هم به شوخی می گویند: آشیانی اینجا بوده، دورش دیوار کشیده اند و روزنامه جام جم را منتشر نموده اند. (باز از همان استیکرهای خنده را تصور کنید.)

هرچه هست، 21 سال است هر روز (به جز تعطیلات رسمی و مرخصی های ضروری) از خانه راه افتاده ام و به روزنامه جام جم آمده ام. با عشق واردش شده ام و با عشق و احترام برایش کار نموده ام. هر کسی نظری درباره جام جم دارد؛ برخی مثبت و برخی منفی. اما من بدون اما و اگر و بدون هیچ تحلیلی، این روزنامه را دوست دارم. من که در تحریریه این روزنامه عمری را سپری نموده و به قول دوستان دیگر پیر شده ام، می دانم که فضای تحریریه جام جم بسیار مثبت است و روح همکاری و رفاقت دوست داشتنی اش نموده است. فراز و نشیب زیاد دیده ایم، مدیران زیادی آمدند و رفتند، با دیدگاه های مختلف، با رویکرد های گوناگون اما روح جام جم تغییر زیادی ننموده، دوست داشتنی است؛ مهربان و با مرام. همه را در خودش جای می دهد. دست و دلباز است روزنامه جام جم و برای همین است پیر شدم به پایش.

ماندنی شدیم تا امروز

مجید رحیمی / صفحه آرا

اسفندماه 1378 بود که من و دوستانم از انتشار روزنامه ای با صاحب امتیازی صدا و سیما اطلاع پیدا کردیم. آن موقع در روزنامه دیگری مشغول کار بودم. 16 فروردین 79 برای کنجکاوی که بدانیم موقعیت روزنامه چگونه است همراه دو نفر از دوستان به جام جم آمدیم و جالب این که از همان روز در جام جم ماندیم و ماندنی شدیم تا امروز. تقریبا در قسمت های زیادی از روزنامه بوده ام؛ از حروفچینی، آرشیو عکس، کارنامه (ضمیمه ای که مخصوص کاریابی بود)، سازمان آگهی ها تا الان که در قسمت صفحه آرایی مشغول هستم. آن موقع که در حروفچینی بودم، یک روز دبیر گروه سیاسی، مرحوم مقدسی مرا صدا کرد و یادداشتی به من داد و تأکید کرد این را تایپ کنید و مواظب باشید در صفحه نرود و به من برگردانید تا با آقای انتظامی، مدیرمسؤول هماهنگ کنم و بعد کار گردد. من ساعت کارم تمام شد و رفتم. روز بعد صدایم کرد و گفت: حالا خوبه که گفتم این تو صفحه نره! شما چاپش هم کردین. البته خدا را شکر مشکل خاصی نداشت.

من و استراتژیک ترین جای تحریریه [قسمت2]

حسین خلیلی / گروه ورزش

حدود هفت سال پیش و شماره چهار هزارمین روزنامه بود که گفتند یادداشتی از روزها و خاطراتم در روزنامه وبلاگ مزدا 93 بنویسم. قرار هم شد از بین یادداشت همکاران نازنین تحریریه، رأی گیری انجام گردد و به نفر اول پاداش بدهند.

سال 93 یادداشتی نوشتم با عنوان من و استراتژیک ترین جای تحریریه که به لطف دوستان نفر اول شدم و پاداش 50 هزار تومانی(که در زمان خودش کلی بود) دریافت کردم. ماجرا مربوط به محل نشستن من پشت سرویس بهداشتی تحریریه و مواجهه دوستان با من در آن نقطه به خصوص بود. مثلا هر وقت دوستان با در بسته آن مکان مورد اشاره رو به رو می شدند، چند لحظه ای را به مصاحبت با بنده می گذراندند و به محض باز شدن در، گفت وگو را قطع نموده و به اضطرار خود می رسیدند.

حالا هم که دوستان لطف نموده و قرار شد در خصوص بیست و یکمین سالگرد روزنامه دوست داشتنی وبلاگ مزدا 93 بنویسم، دیدم هیچ چیز بهتر از قسمت دوم همان ماجرا نیست. چند ماه بعد از یادداشت اول، جای من در تحریریه عوض شد و دیگر خبری از آن اتفاقات نبود. حالا من بودم که با مستاجران تازه آن جایگاه همان رفتار مشابه را می کردم اما بعد از گذشت یک سال، تیم مدیریتی روزنامه عوض شد و یکی از اولین تغییرات مدنظر سردبیر جدید هم، برگرداندن من به همان موقعیت استراتژیک قبلی بود.

در روزهای نخست تصور می کردم دوباره قرار است همان اتفاقات و خاطرات برایم تکرار گردد اما بعد از چند هفته این مساله جنبه حیثیتی پیدا کرد. ماجرا از این قرار بود که سردبیر تازه حساسیت شدیدی روی میزان ساعت اضافه کاری بچه ها داشت و ما هم از هر روشی برای بالابردن این میزان برای حقوق مان استفاده می کردیم. چند باری جناب سردبیر قبل از رفتن به محل موردنظر، این سؤال را با هیجان از من می پرسید:

حسین جان خالیه؟

و من هم که بی خبر از همه جا بودم معمولا برای خوشایند جناب شان جواب مثبت می دادم اما در کمال تعجب او با در بسته رو به رو می شد و با کنایه ای به من به اتاقش برمی گشت. بعد از چند وقت که تصور کردم همین جواب های منفی ممکن است خللی در میزان اضافه کاری داشته باشد، تمام توجهم در طول روز را معطوف به باز یا بسته بودن در می کردم تا موجب رنجش ایشان نشوم. حتی برخی مواقع پا را فراتر گذاشته و ساعات مراجعه او به سرویس را پیش بینی نموده و مکان را خالی نگه می داشتم. البته بعد از مدتی که با ایشان ارتباط محبت آمیز تری پیدا کردم، متوجه شدم بیشتر این تصورات رنگ و بویی از واقعیت نداشت. حالا از آن روزها نزدیک به شش سال می گذرد و هم جای من در تحریریه به کلی عوض شده و هم جناب سردبیر دیگر در مطبوعات نیستند.

یادی از یک همکار

زرناز حسینی / گروه عکس

طی این چند سال، خاطره ای که هیچ موقع از ذهنم بیرون نمی رود و هر بار که به گلدان های کنار دستم نگاه می کنم، برایم تداعی می گردد و شاید خاطره شیرینی هم نباشد، یادآوری آن روزی است که محمدرضا رستمی، از همکاران بسیار قدیمی وارد سرویس عکس شد. تقریبا ظهر بود. در آن موقع از معاونان سردبیری بود. محمدرضا رستمی را از سال 79 می شناختم. وقتی خبرنگار سرویس فرهنگی بود. بسیار مودب و خو ش اخلاق بود.

با همه بداخلاقی من همواره تکیه کلام خواهر سبحان ا... تو دوباره بداخلاق شدی را به کار می برد. مهر سال 95 بود که محمدرضا وارد سرویس عکس شد. به گلدان های کنار دست من نگاه کرد و گفت: خواهر چقدر این گلدان ها قشنگ هستند. گفتم: قابلی ندارد. بعد به مجید آزاد، دبیر سرویس عکس گفت مجید! یک عکس با گلدان های خواهر از من می گیری؟ من پشت این گلدان ها می ایستم.

همان موقع چای آوردند و محمدرضا لیوان چای را برداشت و رفت پشت گلدان ها ایستاد و گفت: مجید، تو را به خدا عکس قشنگ بگیر. بعد رو به من کرد و گفت خواهر، این عکس ها را ادیت کن. شاید روی اعلامیه کار کنید و با خنده ماجرا تمام شد. متاسفانه بعد از چند روز از آن عکس ها استفاده شد و کاش هیچ موقع آن اتفاق نمی افتاد.

روزی که سردار شدم!

فاطمه عودباشی / گروه رسانه

سال ها پیش قبل از ورود به روزنامه جام جم و همکاری با گروه رسانه، هشت سال خبرنگار خبرگزاری مهر بودم و منتقد سرسختانه برنامه های تلویزیون.

روزی نبود که نقد ننویسم و یکی از دوستان از رسانه ملی با من تماس نگیرند و گلایه ننمایند. البته چون نقدها صحیح بود در خاتمه، گفت وگوها ختم به خیر می شد.

گذشت تا این که وارد روزنامه جام جم شدم. به محض ورود به این رسانه از سوی همکاران مطبوعاتی ام مواخذه شدم که دیگر قرار نیست عودباشی نقد منصفانه روی برنامه های تلویزیون و رادیو داشته باشد اما من خطاب به همه دوستانم گفتم اگر نقد عادلانه نوشته گردد، حتی می گردد در روزنامه همان ارگان هم نوشت، بدون آن که مورد اعتراض قرار بگیرد.

به یاد دارم اولین نقدم را با حذف برنامه های کودک از شبکه دو آغاز کردم. در آن مقطع زمانی شبکه ای مخصوص بچه ها نداشتیم و در ساعات محدودی شبکه های یک، دو و پنج برنامه کودک پخش می کردند. در قالب یادداشتی به این تصمیم شبکه دو معترض شدم که دلیل شان برای حذف دلخوشی کوچک بچه ها چه بود؟ بعد از چاپ یادداشت، چند تلفن از شبکه دو داشتم و اعتراض که چطور روزنامه سازمان چنین نقدی را چاپ نموده است.

خلاصه بعد از چند روز برای تهیه پوشش نشست خبری راهی معاونت سیما شدم و همان جا آقای علی بخشی زاده، مدیر وقت شبکه دو با هدایت دوستان متوجه شدند من نویسنده همان نقد معروف حذف برنامه های کودک هستم اما به رغم خوشحالی افرادی که در معرفی من به مدیرشان سبقت گرفته بودند، نه تنها آقای بخشی زاده برخورد تندی نداشت، بلکه با خوشرویی جلو آمد و احوالپرسی کرد و بعد خطاب به من گفت: دخترم من نام تو را سردار روزنامه گذاشتم.

با خنده به آقای بخشی زاده گفتم چرا؟ گفت: کسی که بتواند در روزنامه جام جم نقد بنویسد و آن هم نقد منصفانه و تذکر درست بدهد، مسلما بدون شک سردار روزنامه است و برای همین از این به بعد من شما را سردار عودباشی صدا می کنم.

خوشحالم در تمام سال هایی که با گروه رسانه همکاری کردم، فضای نقد عادلانه در روزنامه حاکم است و می توانیم بدون نگرانی، آثار پخش شده را مورد ارزیابی صحیح قرار دهیم و در قالب گفت و گو با سازندگان آثار، جوابگوی نقدهای مردمی و منتقدان باشیم.

زلزله در جام جم

محمد عظیمی / روابط عمومی

21 سال است که با جام جم هستم. در این مدت خاطرات تلخ و شیرینی را با این رسانه وزین تجربه نموده ام و جای جای آن برایم پر از خاطرات شیرین و البته کمی هم تلخ است.

یکی از خاطراتی که نمی گردد اسم جالب روی آن گذاشت، در حوزه خبر بود. آن هم مربوط می شد به زلزله 5.2 ریشتری ملارد در استان تهران در 29 آذرماه 96.

من آن موقع در واحد جام جم آنلاین که در طبقه دوم روزنامه استقرار داشت و الان هم هست، مشغول به کار بودم. طبق برنامه کاری باید صفحات روزنامه را هر شب بعد از نهایی شدن و تایید برای چاپ، روی سایت بار گذاری می کردم. در کنار این کار، به روز رسانی سایت روزنامه نیز به عهده من بود.

ساعت حدود 23 و 30 دقیقه بود بود و هنوز مشغول بار گذاری صفحات بودم. سری به آشپزخانه زدم و برای خودم چای ریختم. چای به دست وارد اتاق شدم که ناگهان جایگاه خود به خود به عقب رانده شد، با بی توجهی روی آن نشستم، ولی این بار استکان چایم بود که سر به سرم می گذاشت و هشدار می داد، تازه آن موقع بود که فهمیدم زلزله شده است.

سریع به زیر میز رفتم. بعد از چند ثانیه بلند شدم و بدون معطلی خبر زلزله را رو سایت بار گذاری کردم و توی کانال تلگرام روزنامه هم ارسال کردم. بعد با آقای بیات، مدیر وقت جام جم آنلاین تماس گرفتم و موضوع را گفتم. او کلی تعجب و تشکر کرد و گفت تو هنوز روزنامه ای؟! موقع رفتن حتی آقای حقانی که یکی از بچه های حراست است، با تعجب به من نگاه کرد و گفت ما فکر کردیم تو رفته ای!

با جام جم، بیست و یک ساله مى شوم!

پونه شیرازى / گروه سلامت

21 سالگى یعنى اوج جوانى، شکوفایى و شادابى. البته گذشت این زمان، براى یک رسانه و به ویژه روزنامه، زمان کمى محسوب نمى گردد و گذشت بیش از دو دهه با خودش تجربیات، خاطرات شیرین و تلخ و روزهاى شاد و غمگین زیادى را براى اعضاى خانواده اش به همراه دارد. به ویژه اگر طى این سال ها خبرنگار بوده باشى و سوار بر حوادث و رخدادهاى جامعه قلم زده باشى، قطعا احساس خستگى خواهى کرد.

اما جالب است بدانید با وجود آن که طى این زمان طولانى همراه خانواده جام جم آموخته ام، عظیم شده ام، از دخترى بسیار جوان به همسر و مادرى که دو فرزند دارد، تبدیل شده ام و بارها خندیده ام و اشک ریخته ام، ولى همچنان احساس سرزندگى و شادابى مى کنم!

احساس شادابى مى کنم چون جام جم به من سرمایه ماندگارى را بخشید؛ به من فرصت داد که قلمم را فقط بر صفحه روشنگرى و آگاهى بخشى مردم به تحریر درآورم تا جایی که وقتى نام خود را در صفحه گوگل به همراه جام جم وارد مى کنم؛ صدها گزارش و گفت و گو که عمدتا در حوزه بهداشت و سلامت مردم نوشته شده، جلوى چشمانم نقش مى بندد.

از آن مهم تر این که طى نزدیک به 15یا 16سال اخیر توانسته ام در قاب جام جم مطالبى را براى مردم بنویسم که گرهى را از دغدغه هاى مربوط به سلامت جسمى و روانى شان باز کند. در ماه هاى خاتمهى حضورم در خانواده جام جم به سر مى برم، اما همچنان ذهن و قلمم براى باز کردن گره ها و چالش هاى کوچک و عظیم سلامت عمومى مردم عطش نوشتن دارد.

عطشى که روزنامه جام جم طى 21 سال از عمرى که من و دیگر اعضاى دیروز و امروزش در آن سپرى کردیم، در قلب و جان من زنده نگه داشت و بى شک با گذشت سال ها پس از این نیز همچنان در ذهن هاى آگاهى که در سطر سطر آن رشد مى نمایند، زنده خواهد ماند.

منبع: گروه فرهنگ و هنر / روزنامه وبلاگ مزدا 93

منبع: جام جم آنلاین

به "از میرداماد با عشق" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "از میرداماد با عشق"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید